«كونيكو يامامورا» استاد دانشگاه، معلم، هادي سياسي و مادر شهيد است. ايراني ها او را به نام خانم بابايي مي شناسند ولي همسر مرحومش او را «سبا»كه نام يكي از سوره هاي قرآن است صدا مي زد. متولد شهر«آشيا»ي كشور ژاپن (غرب توكيو) است. در سن 21 سالگي با آقاي «اسداله بابايي» كه آن زمان تاجر منسوجات و ظروف بود، ازدواج مي كند و ثمره اين ازدواج دو پسر و يك دختر به نام هاي سلمان، بلقيس و محمد مي باشد. 52 سال پيش كه پسرش سلمان 10 ماهه بود به ايران مي آيد و از آن زمان تاكنون در تهران زندگي مي كند و اكنون به مسلمان بودن، شيعه بودن، ايراني بودن و مادرشهيد بودن خود افتخار مي كند. پایگاه بصیرت گفت وگويي خواندني با اين مادر شهيد ژاپني 73 ساله انجام داده است .گفت وگو را در ادامه مي خوانيد:
¤ خانم بابايي به عنوان اولين سوال بفرماييد كه چگونه با اسلام آشنا شديد؟
آن زمان كتابي در ژاپن درباره اسلام وجود نداشت. فقط من مي دانستم كه مسلمانان نبايد شراب و گوشت خوك بخورند. من از طريق شوهرم با دين مبين اسلام آشنا شدم. ايشان كم كم با اعمالش مرا با مذهب شيعه آشنا كرد. مثلاً در ژاپن كه بوديم هنگامي كه شروع به نماز خواندن مي كرد، از اين كارش همه تعجب مي كردند فكر مي كردند كه او يك كار غيرعادي انجام مي دهد. ايشان هميشه پارچه اي همراه داشت و هر جا كه وقت نماز مي شد آن را مي انداخت و نمازش را مي خواند و براي من هم راجع به اين رفتارها توضيح مي داد كه خدا وجود دارد و معني نماز را به من ياد مي داد. اوايل كه نماز مي خوانديم من نمي توانستم تلفظ عربي كلمات را ادا كنم، همسرم مي گفت همين كه پشت سر من بايستي و هر حركتي كه من انجام مي دهم را انجام بدهي، كافي است و من به اين صورت نماز مي خواندم و كم كم ياد گرفتم كه چگونه بايد خدا را عبادت كرد. ايشان درباره شيعه و سني صحبت نكرد تا سال ها بعد كه من به ايران آمدم و با شركت در جلسات و كارها و صحبت هايي كه در جامعه انجام مي شد با دين اسلام بيشتر آشنا شدم. ولي جالب اينجا بود من زماني كه بچه بودم و مدرسه مي رفتم يك لغتنامه ژاپني داشتم كه اولين بار در آن ديدم كه نوشته بود واقعه كربلا، من متوجه نشدم كه منظور چه بود، فقط معني آن را ديدم كه نوشته شده بود در سرزمين عراق جايي به نام كربلاست كه در آنجا يك جنايتي انجام شده كه خيلي واقعه تلخي بود. بيشتر از اين توضيح نداشت و نمي دانستم كه اين اسلام است. من اين را فراموش كردم، تا اينكه چندين سال بعد وقتي كه به ايران آمدم ماه محرم كه شد دسته هاي عزاداري را ديدم كه به خيابان ها مي آمدند. برايم خيلي جالب بود و تعجب مي كردم چه چيزي باعث شده كه اين جمعيت زياد با هم به خيابان ها مي آيند و با هم حركت مي كنند و باهم مي خوانند. آن زمان هنوز امام حسين(ع) را نمي شناختم. بعد كه به مدرسه پسرم رفتم، در كلاس هايي كه براي مادرها هر پنجشنبه برگزار مي شد، به ما كتاب هايي دادند كه يكي از اين كتاب ها درباره امام حسين(ع) بود كه بعد از مطالعه فهميدم امام حسين(ع) كيست.
¤آيا خاطره اي از زمان انقلاب 57 مردم ايران داريد؟
بله آن زمان آقاي بابايي در بازار تهران حجره اي داشت. در سال 1357 منزل ما خيابان پيروزي بود. پسرهايم سلمان و محمد دبستان عربي درس مي خواندند. در منزل مان هيئت مذهبي برگزار مي كرديم. آقايان «شجوني»، «امامي كاشاني» و «لاهوتي» براي سخنراني به هيئت ما تشريف مي آوردند. ساواكي ها كه متوجه برنامه هاي هيئت ما شدند، به ما خيلي گير مي دادند و ما مجبور شديم، دوباره منزل مان را عوض كنيم. منزل مان را به خيابان پنجم نيروي هوايي نزديك مسجد انصارالحسين منتقل كرديم. قبل از پيروزي انقلاب در راه پيمايي هاي زيادي شركت مي كرديم و چون شرايط خيلي خطرناك بود در كف دست مان آدرس منزل مان را مي نوشتيم و به راه پيمايي مي رفتيم كه اگر زخمي شديم ما را به منزل ببرند.
روز 21 و22 بهمن57 سراسر خيابان پنجم نيروي هوايي محل استقرار نيروهاي ارتش و تانك هاي شان بود. ساعت 9 شب كه مي شد، تهران خاموش مي شد و ما به پشت بام مي رفتيم و شعار مي داديم. در همسايگي ما يك ساواكي زندگي مي كرد و گزارش داده بود كه خانواده ما عليه رژيم شاه شعار مي دهد. يك روز صبح زنگ خانه به صدا درآمد، باز كردم، سربازها به خانه ما ريختند و همين طور با كفش داخل آمدند و همه منزل ما را زير و رو كردند. به دنبال اعلاميه امام بودند ما هميشه اعلاميه هاي امام را در اتاقي كه در پشت بام داشتيم مي برديم، اما در كتابخانه قرآن و تفسير زياد داشتيم. آنها به ما گفتند كه شما چرا اينقدر قرآن داريد. من گفتم شما چرا اينقدر مردم بي گناه را تير مي زنيد و…
¤ خانم بابايي اكنون با اين سن و سال مشغول چه نوع فعاليت هاي اجتماعي هستيد؟
بعد از پيروزي انقلاب مدتي در وزارت امور خارجه و مدتي هم معلم مدرسه بودم. الان بيشتر وقتم را صرف جانبازان شيميايي مي كنم. من عضو انجمن حمايت از جانبازان شيميايي هستم و با انجمن هيروشيما كه انجمن حمايت از مجروحان بمب اتم است، رابطه اي در زمينه پزشكي و فرهنگي برقرار كرده ام و الان هشت سال است كه فعالانه در اين زمينه با انجمن حمايت از جانبازان شيميايي همكاري دارم. همچنين با دانشگاه بين المللي «جامعه المصطفي» قم كه طلاب خارجي در آنجا تحصيل مي كنند، همكاري دارم. در آنجا رساله هاي مختلفي را ترجمه مي كنم. دانشگاه مجازي جامعه المصطفي يك برنامه اي به نام «نورالاحكام» دارد كه توضيح المسائل تصويري است و من براي استفاده طلاب خارجي احكام را به زبان ژاپني ترجمه مي كنم. با دفتر تلويزيوني ژاپن در ايران در توليد مستند، فيلم، گفت وگو، ترجمه و… نيز همكاري دارم.
¤با توجه به اينكه عضو انجمن حمايت از جانبازان شيميايي هم هستيد، در اين باره هم توضيح دهيد.
در ژاپن بمب اتمي كه در هيروشيما منفجر شد، يك ساعت بعد همه متوجه شدند و كمك هاي مردمي زيادي به آنجا رسيد. همه مي دانند كه به كارگيري سلاح اتمي كاري غير انساني است و سازمان ملل هم استفاده از سلاح هاي اتمي را ممنوع كرده است، اما چطور شده كه در جنگ ايران و عراق، دشمن بسياري از اين نوع سلاح هاي ممنوعه را استفاده كرد و خيلي از نيروهاي نظامي و غيرنظامي ايران دچار مصدوميت شيميايي شدند. اين سلاح هاي شيميايي خيلي بدتر از نوع اتمي است و كسي كه شيميايي بشود حتي نفس كشيدن هم برايش سخت است. بايد تشكل هاي مختلف مردمي بسيج شوند و توليدكنندگان سلاح هاي شيميايي را به دادگاه هاي بين المللي معرفي كنند. من براي رساندن صداي اين جانبازان شيميايي به گوش دنيا هر كاري كه از دستم بر بيايد انجام مي دهم. اعضاي انجمن شيميايي ژاپن هر ساله در سالگرد بمباران هيروشيما به ايران مي آيند و از مناطق شيميايي شده ايران بازديد مي كنند و من هم هر ساله در روز بمباران اتمي هيروشيما تعدادي از افراد را به هيروشيما مي برم و در آن جا جنايت آمريكايي ها را براي آنها تشريح مي كنم و از طرفي بين پزشكان متخصص شيميايي در ايران و دانشگاه هيروشيما ارتباط مطالعاتي برقرار شده و هر دو طرف باهم در اين رابطه تبادل نظر مي كنند.
¤شما با سن و سالي كه داريد، هم در ژاپن زندگي كرده ايد و هم در ايران، در ژاپن جنگ جهاني دوم رخ داد و در ايران شاهد جنگ تحميلي هشت ساله بوديد، چه تحليل و برداشتي از اين دوجنگ داريد؟
در كل جنگ حادثه خوبي نيست، اما در مورد ايران مسئله دفاع بوده است، نه جنگ. در حالي كه جنگ جهاني دوم براي توسعه طلبي و قدرت طلبي اتفاق افتاد. ژاپن يك جزيره كوچكي است كه دورتا دور آن را آب فراگرفته است و از لحاظ موقعيت جغرافيايي حدوداً يك پنجم ايران است، ژاپن براي گسترش كشورش جنگ كرد. البته تا مدتي پيشرفت زيادي داشت، اما به خاطر از دست دادن نيرو و كمبود سلاح كم كم تضعيف شد، به طوري كه اواخر جنگ بايد خلبانان با هواپيما خود را به كشتي هاي آمريكايي مي زدند و غير از آن راهي براي از بين بردن كشتي ها نداشتند و به نوعي خودكشي مي كردند. زيرا از خودشان اختياري نداشتند و اين يك دستور بود كه بايد اجباراً انجام مي شد. از طرف ديگر خانم ها و دخترها را براي كار در كارخانه اسلحه سازي و توليد لباس مي بردند. منتها اواخر جنگ كه آمريكايي ها به جنوبي ترين نقطه منطقه يعني «اوكيناوا»ي ژاپن وارد شدند، آنجا دختران زيادي حضور داشتند، ارتش ژاپن مي خواست كه آنها به دست آمريكايي ها نيفتند، اما آنها را نجات يا فراري ندادند، بلكه آنها را در غاري جمع كردند و دستور دادند كه با نارنجك خودكشي كنند و اكنون در آنجا يادماني به نام «هيمه يورينوتو» بر پا شده است. ژاپني ها اين طور حقوق بشر را ناديده مي گرفتند و خودكشي را تحميل مي كردند كه اين وقايع اصلاً با جنگ ايران قابل قياس نيست. جنگ جهاني دوم شش سال بود و جنگ ايران هشت سال. در ايران وقتي جنگ شد جنگي تحميلي بود و ايراني ها مجبور به دفاع بودند تا آرمان ها و ارزش هاي انقلاب از بين نرود. بچه هاي ايران خودشان داوطلبانه به جنگ مي رفتند نه به خاطر خاك و كشورگشايي، بلكه به خاطر حفظ ارزش هاي دين شان. در ايران همين استقلال و آزادي خيلي ارزش دارد كه در ژاپن از لحاظ سياسي، فرهنگي و نظامي چنين آزادي نيست و خودشان نمي توانند تصميم بگيرند و مستقل هم نيستند. ايران هر حرف حقي را بيان مي كند و از هيچ دولتي هراسي ندارد ولي ژاپن چون تحت سلطه كشور ديگر بود نمي توانست هيچ انتقادي را بيان كند.
¤ خانم بابايي كمي از ويژگي ها و خصلت هاي اخلاقي فرزند شهيدتان محمد بگوييد؟
هر دو پسرم سلمان و محمد روزها مدرسه و شب ها در مسجد انصارالحسين عضو بسيج بودند. چند روز پيش، مسئول بسيج اين مسجد درباره شهيد محمد مي گفت: «محمد كه گشت مي داد يك دستش اسلحه بود و در دست ديگرش كتاب و درس مي خواند، براي اينكه در كنكور شركت كند. فرمانده اش به او گفته بود، شما نبايد كتاب در دست داشته باشي بايد همه حواست به اسلحه باشد، محمد هم در جواب گفته بود كه امام فرمودند يك دست تان قرآن باشد و دست ديگر هم اسلحه.» بچه خيلي شوخي بود و همه تعريفش را مي كردند. محمد چهار سال از برادرش كوچك تر بود. آن زمان قبل از اينكه كنكور شروع بشود، به جبهه رفت و در عمليات «مسلم بن عقيل» شركت كرد و بعد آمد در كنكور همان سال شركت كرد و دوباره به جبهه برگشت. هميشه مي گفت امام فرمودند: هم سنگر مسجد را حفظ كنيد، هم جبهه را خالي نگذاريد. بعد از شهادتش بود كه اعلام كردند، دانشگاه علم و صنعت تهران در رشته مهندسي قبول شده است. از خصوصياتش اين بود كه خيلي سادگي را دوست داشت و در زندگي ساده زيست بود و در پوشش و لباس، هميشه لباس هاي ساده را انتخاب مي كرد.
پسرم هميشه حرف شهادت را مي زد. آن زمان حال ديگري داشتم و احساس مي كردم كه شهيد بشود. دوستش درب منزل مان آمده بود به بهانه دادن كتابي به من ولي من از بغضي كه كرده بود فهميدم كه مي خواهد چيزي بگويد، اما خودش نتوانست و رفت. همان شب از طرف مسجد خبر شهادتش را به ما دادند.يك هفته بعد از شهادتش، وقتي وسايلش را گرفتم، آن موقع نتوانستم خودم را نگه دارم، فقط احساس كردم درون بدنم قلبم در حال انفجار است. گريه نمي كردم، فقط مرتب با دست به سينه ام مي زدم. آنجا فهميدم كه فلسفه سينه زدن براي امام حسين(ع)اين آرامشي است كه انسان پيدا مي كند.
يك بار در ماه رمضان چند سال پيش خواب ديدم كه زنگ خانه ما را زدند. وقتي در را باز كردم، ديدم جمعيت زيادي پشت در هستند. پيش خودم گفتم من كه براي افطار ميهماني دعوت نكردم. ديدم يك نفر كه دختر كوچكي در بغل دارد، داخل آمد. من نشناختم چه كسي بود. فقط به من گفت اين دختر محمد آقاست.گفتم محمد من كه مجرد بود الان خودش كجاست؟ آن فرد به بالاي كوهي اشاره كرد كه خيلي سرسبز بود و كاخ سفيدرنگي هم پيدا بود. گفت محمد آنجاست. بعد از چند سال كه قرآن مي خواندم آيه اي را خواندم كه پروردگار مربي ما است و ملائك را مي فرستد و شما در گذشته و آينده غمگين نباشيد كه خداوند بهشت را وعده داده است. من واقعاً در آنجا بهشت را ديدم و اين خيلي زيبا بود.گاهي كه جايي براي صحبت مي روم بعضي از دخترها به من مي گويند كه شما كه بهشت و جهنم را نديده ايد، چطور ايمان آورده ايد و قبول كرده ايد؟ من گفتم كه بهشت را ديده و يقين حاصل كرده ام وقتي شما خدا را قبول نداريد كافريد و گرنه حتماً نبايد خدا را ديد، بلكه بايد با توجه به نشانه هايي كه وجود دارد ايمان بياوريد.
¤ سخن آخر؟
براي يك مادر، از دست دادن فرزند واقعاً دردآور است، اما اگر بيشتر فكر كنيم و عميق شويم، خدا بچه ها را به ما امانت داده است. وقتي خوب تربيت شوند و بگوييم خدايا هر وقت كه مي خواهي اينها را از ما بگير، ديگر نبايد اعتراض كنيم. همه نعمت هايي كه خدا به ما عطا كرده، امانت است و ما نبايد به آنها دلبستگي داشته باشيم. اگر فرزندمان را در راه خدا و شهادت بدهيم اصلاً ناراحتي ندارد.