ترجمه: کیوان سررشته
همشهری داستان؛ تیر ۱۳۹۵
ساعت هشت و پانزده دقیقهی صبح یک روز تابستانی، بمبی بهنام «پسر کوچک» با توان شانزده هزار تُن تیانتی بر فراز هیروشیما منفجر شد و جان هشتادهزار نفر را گرفت، شهر را در آتش فروبرد و نامش را تا ابد با نام بمب اتم همراه کرد. میچیهیکو در زمان انفجار پزشک و مدیر یکی از بیمارستانهای شهر بود و این متن انتخابی است از خاطرات روزانهی او که در روزهای نخست پس از انفجار نوشته شدهاند.
ششم اوت ۱۹۴۵
صبح زود بود و هوا آرام و گرم و زیبا. درخشش برگها زیر نور خورشید آسمان بیابر تقابل دلنشینی با سایهسار باغچهمان درست کرده بود. من از میان درهای باز خانه بیخیال به سمت جنوب نگاه میکردم.
شب گذشته تا صبح در بیمارستان دیدهبان حملات هوایی بودم و حالا خسته با پیژامه و عرقگیر در اتاق نشیمن دراز کشیده بودم.
ناگهان نوری شدید از جا پراندم و بعد باز درخششی دیگر. چیزهای جزئی خیلی خوب یاد آدم میمانند؛ دقیق یادم است که چطور فانوس سنگی حیاط ناگهان درخشید و ازخودم پرسیدم آیا این نور حاصل یک منور منیزیمی بوده یا جرقههای ناشی از گذر یک واگن.
سایههای باغچه یک آن ناپدید شدند. منظرهای که یک لحظه پیش چنان روشن و درخشان بود حالا تیره و مهآلود شده بود. از میان غبارهای معلق در هوا ستونی چوبی را دیدم که یکی از گوشههای خانهام را نگه داشته بود. کاملا کج شده بود و سقف به شکلی خطرناک میلرزید.
ناخودآگاه تکان خوردم و سعی کردم فرار کنم ولی آوار و الوارهای فروریخته راهم را بسته بودند. بادقت راهی پیدا کردم و توانستم به پاگرد برسم و وارد باغچهی خانهمان شوم. ضعفی شدید حس کردم و ایستادم تا نیرویم را دوباره پیدا کنم. در نهایت تعجب دیدم کاملا برهنهام. چه عجیب! پیژامه و عرقگیرم چه شده بودند؟
چه اتفاقی افتاده بود؟
سمت راست بدنم جابهجا زخمی شده بود و خونریزی داشتم. یک تراشهی بزرگ چوب از میانِ زخمی عمیق روی ران پایم بیرون زده بود و مایعی گرم قطرهقطره در دهانم میریخت. محتاطانه به گونهام دست کشیدم و فهمیدم پاره شده و لب پایینم کاملا چاک خورده. یک تکهی بزرگ شیشه در گردنم فرورفته بود که بیهوا بیرونش کشیدم و با بهت ناشی از شوک به شیشه و دست خونآلودم خیره شدم.
زنم کجا است؟
ناگهان ترسیدم و شروع کردم به فریاد زدن: «یائکوسان، یائکوسان! کجایی؟»
خون فواره زد. شاهرگم بریده شده بود؟ قرار بود از خونریزی بمیرم؟ ترسیده و بیدلیل دوباره فریاد زدم: « بمب پانصدتنی! یائکوسان، کجایی؟ بمب پانصدتنی افتاده!»
یائکوسان، رنگپریده و وحشتزده، با لباسهای پاره و خونین، از میان خرابههای خانهمان بیرون آمد. ساعد دستش را گرفته بود. با دیدنش خیالم راحت شد. کمی که ترس خودم ریخت سعی کردم به او اطمینان خاطر بدهم.
گفتم: «اتفاقی برایمان نمیافتد. فقط بیا هرچه زودتر از اینجا برویم بیرون.»
سر تکان داد و اشاره کردم دنبالم راه بیفتد.
نزدیکترین راه به خیابان از وسط خانهی همسایه بود؛ رفتیم. دواندوان، تلوتلوخوران، افتان و خیزان و بعد دوباره دواندوان، تا اینکه در فرار چشمبستهمان پایمان به چیزی گیر کرد و پرت شدیم به خیابان. وقتی بلند شدم فهمیدم پایم گیر کرده به سر یک مرد.
آشفته فریاد زدم: «عذر میخواهم. واقعا عذر میخواهم.»
جوابی نیامد. مرد مرده بود؛ افسر جوانی که بدنش زیر دروازهای بزرگ له شده بود و سرش بیرون مانده بود.
همانطور که نامطمئن و وحشتزده وسط خیابان ایستاده بودیم خانهی روبهرویمان شروع کرد به تکان خوردن و بعد درست جلوی پایمان متلاشی شد. خانهی خودمان هم شروع کرد به لرزیدن و یک دقیقه بعد فروریخت و تبدیل شد به تلی خاک. ساختمانهای دیگر هم آوار شدند. آتش شعله کشید. بادی وحشتناک تیزیاش را دوچندان کرد و آتش شروع کرد به پخش شدن.
بالاخره فهمیدیم که نمیتوانیم آنجا در خیابان بمانیم و راه افتادیم سمت بیمارستان که چند صد متر با خانهمان فاصله داشت. خانهمان از بین رفته بود، زخمی بودیم و به کمک نیاز داشتیم و بالاخره من هم وظیفه داشتم کنار همکارانم باشم. این آخری البته خیلی منطقی نبود. با این وضعم هیچ کمکی از من برنمیآمد.
راه افتادیم ولی هنوز بیست سی قدم نرفته بودیم که مجبور شدم بایستم. نفسم گرفت، سرم درد میکرد و پاهایم سست شده بود. تشنگی غیرقابل تحملی وجودم را فرا گرفت و به یائکوسان التماس کردم کمی آب برایم پیدا کند ولی آبی در کار نبود. کمی بعد نیرویم تا حدی برگشت و توانستیم دوباره راه بیفتیم.
ادامهی این روایت را میتوانید در همشهری داستان شمارهی شصت و هفتم، تیر ۹۵ ببینید.
* این متن انتخابی است از کتاب Hiroshima Diary که در سال ۱۹۵۵ منتشر شده است.