هیسای یاماموتو / و ترجمه: پوپه میثاقی
همشهری داستان تیر ۱۳۹۵
نویسندگان زن، نویسندگان ژاپنی، نویسندگان مهاجر. برای دستهبندی و معرفی یک نویسنده از چنین ترکیبهایی زیاد استفاده میشود و هیسای یاماموتو یکی از نویسندگانی است که در هر سهی این دستهها جای میگیرد. اما آیا واقعا میشود یک نویسنده را با جنسیت، ملیت یا وضعیت سکونتش شناخت؟ شاید بتوان گفت «نویسندگی» همواره از چنین طبقهبندیهایی فراتر میرود و کاری است که همهی ابعاد زندگی نویسنده را تحت تاثیر خود قرار میدهد. یاماموتو، رماننویس ژاپنیالاصل در این متن از هفت جنبهی متفاوت به تاثیرات متقابل زندگی و نویسندگی نگاه میکند و مخاطب را با تصویری واقعیتر از یک نویسندهی زن آمریکایی ـ ژاپنی روبهرو میکند.
شرایط نوشتن
من عاشق نوشتنم، اما مسئله اینجا است که خودم را چطور به ماشینتحریری که اینجا است برسانم. وقتی بچهها همه هنوز خانه بودند، رسیدن به اینجا واقعا نیاز به تلاشی فیزیکی داشت، مثل تقلا برای گذشتن از میان گل و لایی غلیظ. اینگونه شد که عادت کردم در حین کارهای روزمره اینجا و آنجا یادداشت بنویسم؛ پشت پاکتها یا روی هر تکه کاغذ سفیدی که دم دست بود. بعد، وقتی سفارشی برای داستان یا شعری میگرفتم، آن تکههایی را که موضوعشان مشترک بود کنار هم میگذاشتم و سعی میکردم نظمی بهشان بدهم. و اگر میتوانستم سالی یک داستان یا مقاله تمام کنم کافی بود.
مثلا برای آخرین داستانچاپشدهام («موقعیتهای آموزشی» در هوکوبی مایینچی، ژانویهی ۱۹۸۹) حدود بیست سال یا بیشتر یادداشت برداشته بودم. وقتی مجلهای برای شمارهی ویژهی بعدیاش با محوریت ادبیات زنان آسیاییـ آمریکایی سفارش مطلبی به من داد، فکر کردم شاید این یادداشتها روی هم قصهای بسازند. آن را با راوی اولشخص نوشتم و همان نسخهی اول را فرستادم، با خطخوردگیها و خیلی ایرادهای دیگر، چون ماشینتحریرم اذیت میکرد و همین که توانستم تایپش کنم خودش موفقیتی بود. به خودم زحمت نداده بودم ببینم شرایط فرستادن مطلب چیست؛ مثلا باید دو نسخه از کار میفرستادیم و چیزهای دیگر، برای همین کار را برگرداندند. و بهخاطر این مدیونشان بودم، چون وقتی دوباره کار را خواندم دیدم که اصلا به درد نمیخورد.
همان موقعها برادرزادهام جی. کی که دبیر بخش انگلیسی هوکوبی است از من مطلبی برای شمارهی مخصوص تعطیلاتشان خواست. برای همین داستان را برای او بازنویسی کردم، این بار با راوی سومشخص. وقتی میخواستم تایپش کنم، ماشینتحریر بهکل از کار افتاد و مجبور شدم حدود نیمی از داستان را با ماشینتحریر دستی قدیمیام ادامه دهم تا اینکه تونی، شوهرم، ماشینتحریر الکترونیکی را دوباره راه انداخت. من معمولا کارهایم را بهموقع میرسانم، برای همین تا حدود سه یا چهار صبح بیدار ماندم تا تایپش را تمام کنم و کار را سر وقت بفرستم.
اهمیت تشویق
اگر پای چاپ در میان نبود، احتمالا زحمت به هم وصل کردن تکهپارهها را به خودم نمیدادم، بنابراین «فشارهای بیرونی» از این لحاظ لازم است. اما من چیزی را که مشغول نوشتنش هستم به هیچکس نشان نمیدهم، برای همین از این نظر واقعا خودرای هستم، و هرجا که بخواهم بروم با سر شیرجه میروم آنجا. خاطرم هست که وقتی اولین کارهایم در مجلات ادبی چاپ میشد در کمال تعجب یادداشتهای تحسینآمیزی از چند شاعر و داستاننویس محبوبم گرفتم. اینها «فشارهای بیرونی» مضاعف بود.
زمانی، آن اوایل بازی، هدفم این بود که در مجلات مهم کار چاپ کنم، اما این روزها همین که برادرزادهام ازم کار میخواهد راضیام و وقتی او فکر میکند کارم ارزش چاپ کردن دارد خوشحال میشوم، چون او نویسنده و دبیر فوقالعادهای است.
معنای موفقیت
موفقیت؟ در این سن و سال و در شصتوهفتسالگی، همین که روزم را صحیح و سالم به شب برسانم به خودم تبریک میگویم. موفقیت این است که بتوان بخشهایی از تجربیات، آموختهها، و آرزوهای خود را در قالب کلمات درآورد. اما من هنوز داستانی ننوشتهام که خودم دلم بخواهد بخوانمش، بنابراین از این نظر شکست خوردهام.
چیزی که واقعا دوست دارم بتوانم بنویسم شعر است. سالها پیش، چنان تحتتاثیر شعر قرار گرفتم که فکر میکردم با «حقیقت محض» طرفم، و به معادلهای فکر کردم که در آن «شعر=حقیقت» است، اما وقتی سعی کردم آن را روی کاغذ بیاورم، معادله جور درنمیآمد. من یکی از علاقهمندان نظرات اجتماعی دوروثی دی هستم. او برای رابطهی فرد و جامعه قائل بود و امیدوارم بتوانم بعضی از همان ایدهآلهای او را در نوشتههایم بگنجانم، اما نمیدانم که آیا در این کار موفقم یا نه. فکر کنم همیشه آخرین داستانم را موفقترین اثرم میدانم («موقعیتهای آموزشی»)، و اگر اینطور نبود که اصلا نمینوشتمش. اما خاطرم هست که بعدا به پاراگرافی فکر کردم که دلم میخواست در متن گنجانده بودم.
«زلزلهی یونکو» یکی از داستانهای کتاب بهترین داستانهای کوتاه آمریکا در سال ۱۹۵۲ بود، برای همین میتوانم بگویم این داستان اغلب به عنوان بهترین داستانم شناخته میشود. «هفده هجا» هم داستانی است که بیشتر از همهی کارهایم در مجموعههای مختلف چاپ شده است، اما دلیلش بهگمانم این بود که وقتی ناشران کتابهای درسی میخواستند به اتهام مبارزان تبعیض نژادی مبنی بر فقدان حضور ادبیات آمریکایی ـ ژاپنی در درسهای عمومی پاسخی بدهند، داستانهای کوتاه آمریکایی ـ ژاپنی چندانی نبود که بتوانند از میانشان انتخاب کنند. «هفده هجا» خیلی تابع قواعد سرسختانهی کمیتههای تصمیمگیرنده برای متون مناسب دانشآموزان دبیرستانی نیست، برای همین هم معمولا به صورت خلاصهشده در کتابها گنجانده میشد. دبیر یکی از کتابهای درسی تمام اشارات جنسی و مربوط به دستشوییها را حذف کرده بود، برای همین برایم عجیب بود که حتی با این وضع هم باز داستان ساختار روایی خود را حفظ کرد. با این حال از خودم میپرسیدم برداشت این کمیتهها از واقعیت چیست؟ «هفده هجا» در مقایسه با چیزهای دیگری که جوانها هر روز ازشان تاثیر میگیرند داستان معصومانهای است.
ادامهی این مطلب را میتوانید در همشهری داستان شمارهی شصت و هفتم، تیر ۹۵ ببینید.