مرکز مطالعات ژاپن:
یادداشت سهراب سپهری شاعر نوپرداز ایرانی:
چه آفتابی و آسمانی یکدست. مه بامدادی پر کشید. گرمایی گوارا و از پی روزهای بارانی چه به دل مینشیند. هوای گشتن. با«ت» در کوچههای تهران یا سینهکش تپههای الهیه و اینجا چه گمشده و دور. انگار نقشی از کتاب «حسین کرد». چنین روزهایی، پدرم صندلی پارچهای خود را به آفتاب میکشید و خاموش مینشست. سی سال خانهنشینی و گاه به یاری دیگران به درآمدن و تو ترک او گفتی. به هوای سفر چه نیازی بود. اگر جویای گسترش اندیشه خود بودی، همان درخت حیاط خانه ترا بس بود. سالها میشود به تماشا بنشینی. کلاغی که کنار حوض کاشی مینشست، چه دردها که به روی اندیشه نمیگشود.
کلام لائوتسه را خواندی و در نیافتی، بی که پای از در بردن نهی، جهان را یکسر توانی شناخت. و کور شدم، زیر غبار غم. این همه راه آمدم تا چه؟ آفتاب دیار باشو به من نمیتابید چه میشد؟ نقاشی میروشیگه را در موزه ملی ترکیه نمیدیدم چه کم داشتم. آهنگ کاره سوسو که پندار نمیشنیدم، مناجات ذبیحی در سحرهای ماه رمضان را بس بود.
لالهای که در فیروزکوه دیده بودم جای همه این گلهای داوودی ژاپن را میگرفت. چه نیازی که مهتاب را در باغ هیبیا ببین. در ایران خانه پدریات در کاشان دیدی و همان بس بود. یک درخت و همه جنگل را دیدهای. یک پرواز و با همه پرندگان آشنایی. این گل را بو کن و همه گلها را بو کرده گیر. چنین است و آزرده شو. به خطا از کاشان به درآمدی. آنجا هر آنچه همه جامت بود. یاری این چنین نداشتی، دوستی آنچنانترا بود. در کوچه اشیلیموند پوشی نمیگذشت، چادر به سری که به ره میرفت.
مردمش یک هوکوسای نمیشناختند، با یک رضا عباسی که آشنا بودند…
در آمدنها همه پوچ. باید در فرو بست و به تماشا نشست. این را میگویی و از یاد میبری و باز آهنگ سفر. در لندن از تماشای موزه ویکتوریا و آلبر که باز آمدم رفتم پیکادلی … در رم تا از «موزه واتیکان» پا برون نهادم راهی تراستوره شدم و با این همه در هر دیاری به تماشای ساختههای هنری رفتم. تماشای هنر. کاری چه پوچ و غمناک و سردیآور … و ببین چه چیز از پرواز این پرنده که گذشت در خور تماشا بیش. چه رمزی داشت، انگار به ابدیت میرفت و تو فراتر شو.
دیده فروبند و پرواز بیپرنده را در خود نگه دار و تو میروی تا نقش این پرنده را در پرده سشوها، ببینی. همین دیروز بود که کتاب «سرزمین برف» کاواجاتا را خریدیم و صدبار از کتاب خواندن دلسرد آمدی. کتاب چه! نقاشی چه! هنر چه؟ به این آفتاب نگر. خود را در آبی آسمان گم کن.
تراوش ابدیت را بشنو!
۱۴ نوامبر ۱۹۶۰
منبع:
کتاب هنوز در سفرم
چاپ چهارم ـ 1384
صفحه 59
نشر و پژوهش فرزان روز