تاریکی و روشنایی در اواخر قرن بیستم
(گفتگو ریوتارو شیبا با توشیهیکو ایزوتسو) *
ترجمه از ژاپنی: بهمن ذکیپور
دیدار با تاتارها
شیبا: مدتهاست که شما را ندیدهام. اولین بار در مراسم اهدا جایزه آساهی[i] زیارتتان کردم، ازآن وقت نه سالی میگذرد.
ایزوتسو: بله همین طور است. خیلی وقت است که سعادت دیدار شما را نداشتهام.
ش[ii]: من هرگاه که کارهای شما را میبینم، همیشه پیش خودم میگویم که این مرد نبوغ بیست نفر را یک تنه دارد.
الف: اختیار دارید. به مسائل مختلفی علاقمند بودم و کارهایی انجام دادم، ولی در عوض کارهای خیلی سطحیای هستند. به هر حال من هم زاده شده این جهانم؛ در این جهان آن قدر چیزهای جالب و فراوان هست که تقریبا نخواستم، بدون پرداختن به آنها، وارد غور و تعمق در مجراهای به اصطلاح تخصصی شوم. به همین خاطر در دانشگاه آدمهای دور و اطرافم به گونهای نصحیتم میکردند و میگفتند: “تو اگر این طور بخواهی کار کنی، فردی دانشگاهی نخواهی شد”. نمیدانم وقتی پا به دوران تحصیلات تکمیلی هم گذاشتم این حالت ادامه داشت یا نه، اما هنوز که هنوز است آن چیزی را انجام میدهم که خودم بخواهم.
ش: البته برخی افراد با استعداد هم هستند که معمولا وقتی به مراحل تحصیلات تکمیلی میرسند، فورا از خود می پرسند که در آن دانش چه منفعتی نهفته است؟ جای نگرانی است که آنان دانش خود را به تدریج به عنوان ابزاری برای موفقیت و کامیابی در زندگی به کار گیرند.
الف: خیلی زود دست به حساب و کتاب میزنند که در چه زمینههایی متخصص شوند و یا زمینههایی را انتخاب میکنند که دیگران در آن استعدادی ندارند. اما من از چنین کارهایی اساسا اجتناب کردم…. به هر حال من، کتاب “گردباد تاتار” شما جناب شیبا را خیلی دوست دارم. قبل از خواندن متن و محتوی آن، تنها با نگاه به عنوانش عمیقا متاثر می شوم. کلمه “تاتار” شور و هیجانی وصف نشدنی در من برمیانگیزد. چرا که دو تاتار در برابر من نسبتا جوان ظاهر شدند، و به خاطر دیدار با آنان من به عربی پرداختم و به مطالعات اسلامی روی آوردم. به علاوه یاد گرفتم که علم و دانش چیست و چگونه باید باشد.
ش: این واقعه تقریبا مربوط به دوران دانشجویی شماست؟
الف: نه! دانشگاه را تمام کرده بودم و تقریبا همان وقتها دستیار شده بودم. با این حال گرچه میتوانیم آنان را تاتار خطاب کنیم، ولی به خلاف شما که در رمانتان نوشتهاید خاندان جورجی[iii] [حقیقتا] ترک بودند.
ش: از تاتارهایی بودند که در کناره جریان اصلی رود ولگا ساکن شدهاند و جمهوری تاتارستان را تشکیل دادهاند؟
الف: بله. به هرترتیب با شنیدن کلمه “تاتار” منقلب میشوم. به این دلیل که با هدایت آن دو تاتاری من وارد عالم علم و دانش شدم.
ش:اگر خوب به خاطر داشته باشم گروهی بودند از سرزمین قبچان و شاخهای از امپراتوری چنگیز خان که به کناره جریان اصلی رود ولگا کوچ کردند؛ ولی تقریبا با روی کار آمدن ایوان مخوف و امپراتوری روسیه، ماجرا برعکس شد و آنان به مستعمره روسها تبدیل شدند. روزگار سختی را گذراندند، اما در نسبت با آن رویّهای که در مرزهای دوران حاکمیت شوروی ایجاد شده بود، باز رویکرد امپراتوری روسیه برایشان محبوبتر و مطلوبتر بود. به خاطر تنفری که لنین از آنان داشت، از دست بلشویکها به این طرف و آن طرف فرار کردند. مثلا تاتارهایی به ژاپن آمدند و در یوکوهاما و کوبه پارچههای پشمی میفروختند. گویا آنان با آنکه که عمدتا تاتاری بودند، در دید ژاپنیها روس مینمودند.
الف: بله، همین طوراست. به آنان روسهای سفید هم میگفتند.
ش: اما واقعا تاتارهایی آسیاییتبار بودند که زبان مادریشان ترکی بود، فقط خونشان [با روسها] آمیخته شده بود.
الف: بله درسته. چون که زبان روسیشان عالی بود، شباهتی به روسها داشتند.اما واقعا آنان با لهجه ترکی حرف میزدند. نام یکی از آن دو تاتاری ای که من ملاقات کردم: عبدالرشید ابراهیم بود.
ش: من هرچند بار هم که این اسم را بشنوم نمی توانم حفظش کنم. (خنده)
الف: آن وقتها که من با او آشنا شدم دیگر پیرمردی بود که نزدیک به صد سال داشت.
ش: عجب! الحق که تاتاری بوده.
الف: خودش که میگفت “صد سال را رد کرده” (خنده). ولی به احتمال زیاد حرفش درست نبود، فکر میکنم که تقریبا بالای ۹۵ سال بود.
من فراگیری زبانهای گوناگون را دوست دارم و زبانهای دیگر را ظرف چندماه تقریبا میتوانم بخوانم. اما دیوار بلند زبان عربی در برابرم قد علم کرده بود. احساس میکردم که هیچ راهی برای عبور از آن ندارم. آن وقتها اوضاع این طوری بود: نه مدرسه ای در کار بود که به من عربی درس بدهد و نه کتاب خودآموزی، البته که لوازم صوتی و تصویری هم رشدی نیافته بود. بنابراین وقتی در این فکر بودم که واقعا هیچ استاد خوبی وجود ندارد، روزی تصادفا شنیدم که ترک تباری که عربی را بهتر از عربها می داند در توکیو است.
ش: حدودا چه زمانی بود؟ جنگ ژاپن و چین شروع شده بود؟
الف: جنگ شروع شده بود. بعد از آن به واسطه کسی از او تقاضا کردم. اما جواب کاملا مثبتی نداد. گفته بود: “من به هیچ وجه نه تجربه عربی درس دادن دارم و نه اصلا رغبتی به آموزش آن. هدف من از اقامت در ژاپن کاملا چیز دیگری است”. بعدها فهمیدم که او یکی از رهبران جنبش پان-اسلامیسم بوده است. به نیروهای نظامی ژاپن پیوسته بود تا با کمک آنها و با تمرکز بر ترکیه، امپراتوری اسلامی گذشته را احیا و بازسازی کند. ایدئولوژیش این بود که کشورهای اسلامی را، که به خاطر سیاستهای استعماری کشورهای اروپایی تکه-تکه و کاملا ناتوان شده بودند با هم متحد کند تا آن ها به شکوه امپراتوری ساراسین[iv] بازگردند…. برای همین با “میتسورو تویاما”[v] و نفرات اصلی جناحهای دست راستی رفیق شده بود و با نیروهای نظامی اغلب جلسه میگذاشت و طرحهایی را پیریزی میکرد.
بنابراین برای آموزش دادن به یک ژاپنی مشکلی نداشت. به هر حال، به خاطر شور و شوق فراوانی که از طرف من وجود داشت، گفته بود: “باشد! یک بار بیاید ببینم. می خواهم نگاهی به حال و روزش بیندازم. بعد از این که دیدم چطور آدمی است، بیاید”، خب من هم رفتم. اما چون کسی که راهنمایم بود می ترسید و نیامد، تنهایی رفتم.
ش: او کجا ساکن بود؟
الف: در منطقه اوئهنو[vi]، محوطه دانشگاه توکیو را که رد می کنید و رو به پایین سرازیر میشوید میرسید به دریاچه شینوبازو[vii]. در خانهای حوالی آن جا زندگی می کرد. از کفشکنی خانه صدایش کردم و نشستم. ابراهیم پیرمرد از اندرونی بیرون آمد. زانویش کمی میلنگید، اما وقتی که درست در مقابلم نشست هنوز سرحال و قبراق و تنومند بود. یک خورده شبیه غول بود. بی شک دوران جوانی او مثل قهرمان جورجی رمان “گردباد تاتار” شما پرشکوه و فاتحانه بوده است.
درست مانند [شخصیت های] رمان “گردباد تاتار” و دیگر آثار شما جناب شیبا بود که گفته میشود: “اغلب دو چهره دارند”. زیر چشمی نگاهش میکردم که با کتابی در دست میآمد. در حالی که کتاب را داشت نشانم می داد به عربی کلاسیک گفت: “هذا الکتاب جاء من امریکا (این کتاب از امریکا آمده)”. صاف زل زدم به چهره اش. چشم هایم مثل سویا سیاه بو داده ورقلمبیده شده بود (خنده). خوف کرده بودم. بعد گفت: “افهمت (فهمیدی؟) آن لحظه اصلا مجالی برای فهمیدن نداشتم. من این جا متولد شده بودم و چون برای اولین بار بود که عربی کلاسیک تحسین برانگیزی را با صدای زنده و مستقیما از دهان کسی میشنیدم، سخت احساس شعف میکردم و به شدت خوشحال بودم.
به گمانم آن احساس شعف به او نیز سرایت کرد، گفت: “تو لیاقتش را داری. برای همین هفتهای یک بار به خانهام بیا ، خوبه که گپی بزنیم و درسی بخوانیم. اما مسخره است که عربی را فقط برای عربی خواندن یاد بگیری. پرداختن به عربی بدون [فهم] اسلام حماقته. اگر میخواهی عربی یاد بگیری باید با هم [راجع به] اسلام هم بخوانیم”. بعد کتاب سیاهی به زبان انگلیسی با عنوان “زندگی محمد” (ص) که با خودش آورده بود، به من داد و گفت: “کم کم این را بخوان و هفتهای یک بار بیا. بعد آن را موضوع [صحبت] قرار میدهیم و عربی میخوانیم”.
آن وقتها دستیار دانشگاه بودم و غیر از آن جا کار دیگری نداشتم، برای همین هر روز به اوئهنو میرفتم و میآمدم. فکر می کنم دو سالی ادامه داشت. بالاخره هم مهرم در دلش نشست، صدایم می زد: “تو پسر منی”، “بچه منی” (خنده). می گفت:” تو ذاتا مسلمانی. چون از بدو تولد مسلمان بودهای، پسر منی”. خیلی با من مهربان بود، تقریبا هر روز ناهار مهمانش بودم.
ش: غذایش، غذای تاتاری بود؟
الف: بله، غذایی بود که خیلی گوشت گوسفند پرچرب در آن میریخت.
ش: بنابراین، صحبت [شما درباره] اسلام بود. گویا [متون] کلاسیک اسلامی را کاملا به ذهن میسپردید و چندان کتابی با خود نمیبردید؟
الف: البته به کتاب هم چندان احتیاجی نبود.
ش: مقصودم از به خاطر سپردن کتاب این است که همه عبارات را واو به واو از حفظ میخواندید؟
الف: در مورد ابراهیم، او فقط قرآن و متون اساسی را از بر داشت. البته نه به این معنی که بداند عبارات از کجا تا به کجاست. کسی که همه چیز را در ذهن داشت دومین تاتاری بود.
موسی، اندیشمندی با نبوغ حیرت انگیز
ش: این وضعیت تا زمان تاتاری دوم بود، او چطور آدمی بود؟
الف: آن وقت ها ابراهیم به من گفت: “من دیگر هر چه که یاد دادنی بود را به تو یاد دادم. بیش از این چیزی برای یاد دادن به تو ندارم. ولی چون که تو پسر منی هر روز برای گپ زدن پیش من بیا. با این حال، به زودی اندیشمندی که با من و امثال من قابل مقایسه نیست به ژاپن میآید. اندیشمند کم نظیری است. از آن جا که تو را [به او] معرفی خواهم کرد، بهتر است که به آن جا بروی و آموزش ببینی”.
به هر ترتیب، استادی که او میگفت همچنان در عالم تاتارها سرشناسترین اندیشمند است، حقیقتا آدم جالبی بود. در همه کشورها میگشت و آواره کوی و برزن بود. چنان که مستحضرید در جهان اسلام چنین سنتی وجود داشته؛ او همچون ابن بطوطه (در قرن سیزدهم[viii]) گرد جهان گشته بود. بعدها وقتی از او پرسیدم که “برای چه به کل دنیا سفر می کنید؟” جواب داد: “کتاب خواندن بعد ثانوی است، ابتدا باید به طبیعت زنده و آدمی بنگریم که چطور خداوند عظمتش را در خلقت به تصویر کشیده است”. برای همین آن استاد کاملا بی پول بود. در جهان اسلام، چنان که می دانید، اگر اندیشمند قهار و بزرگی باشید، به هر کجا که بروید آن قدر تکریم می شوید که اقلا بتوانید گذران زندگی کنید. نام آن مرد موسی جارالله[ix] بود. استاد موسی هم وقتی که به ژاپن آمد انجمن اسلامی ژاپن بسیار به او احترام میگذاشت و برایش غذا فراهم میکرد. اما به خاطر این که خود انجمن اسلامی هم پول چندانی نداشت، زندگیش بسیار فقیرانه بود.
برای اولین روز دیدار گفته بود: “به خانهام در یویوگی[x] بیا”، به آن جا رفتم. گفته بود: “از سمت کفش کنی نه، از سمت حیاط وارد شوم”، برای همین به سمت حیاط پیچیدم و داخل شدم. اما داخل خانه پرنده پر نمیزد؛ سوت و کور! ولی از راهروی جنوبی پرتوی درخشان و تابان بدجوری بر من تاثیر گذاشت. چارهای نبود، به درون آن خانه خالی پا گذاشتم و گفتم “سلام[xi]“. ناگهان از دور و اطرافم صدای نسبتا مبهمی به گوشم خورد که به عربی گفت: “اهلا و سهلا (خوش آمدید)”. بعد در کمد دیواریی که جلوی چشمانم بود باز شد و استاد از بالای آن خودش را کشید بیرون.
ش: خیلی جالبه.
الف: وقتی از او پرسیدم که “چرا داخل کمد دیواری بودید؟” جواب داد: “کسی که به من کمک می کند این خانه را برایم کرایه کرده است. اما چون خودم آن قدرها توان پرداخت اجاره ندارم، صاحب خانه گفت که “باشد! فقط یک اتاق را کرایه می دهم”، ولی من توان پرداخت پول اتاق را هم نداشتم. صاحب خانه خیلی آدم عجیب و غریبی بود. گفته بود: “چون که پیش خودم شرمنده خواهم شد، بالای کمد را اجاره میدهم. بالای کمد رختخواب ها را جمع میکنیم و میگذاریم، برای همین داخل آن برای خوابیدن جای خوبی است”. به همین خاطر بود که از آن جا وول خورد و بیرون خزید. صاحب خانه اگر صاحب خانه باشد، مستأجر هم مستأجر میشود.
ش: صاحب خانه هم صاحب خانه های قدیم (خنده).
الف: به هر حال استادی که در جهان اسلام چهرهای شناخته شده بود، خیلی آرام و خونسرد لای رختخواب های جمع شده در کمد، میخزید و می خوابید. حیرت انگیز بود. با آن که شاگردیم را پذیرفت، برای آموختن به من هیچ کتابی نداشت. بعد از آن که فکرهایش را کرد که من چه کاری میتوانم انجام دهم گفت:” اگر کتابهایی در رابطه به علوم اسلامی باشد، من همهشان را در ذهن دارم، بنابراین فی البداهه آنها را املا میکنم و [به تو] یاد میدهم”. در فقه اللغه و قواعد نحو عربی “الکتاب سیبویه” (متعلق به قرن هشتم و ملقب به کتاب مقدس قواعد نحو عربی) کتابی است که شباهت تمام دارد به “دستور پانینی” در هند[xii]، از این رو من گفتم که خواهان یادگیری این کتاب هستم. “الکتاب” در حدود هزار صفحه است و استاد موسی آن را سطر به سطر از حفظ داشت. علاوه بر حفظ بودن این کتاب شرحهای آن را هم از حفظ بود و سوای همه این ها عقاید شخصی خودش را هم داشت. به این ترتیب قواعد نحو عربی را یاد گرفتم. علاوه بر این کتاب خیلی چیزها از آن استاد آموختم، بی آن که از کتابی استفاده کند. همه را در ذهن داشت. هوم! این هم عرف و شیوه او در علم و دانش بود.
ش: این رسمی است که از قدیم بوده ، درسته؟
الف: خیلی خوب هم هست. فوق العاده آدم تیز هوشی بود. گاه گاه از خودم میپرسیدم:” این توانایی آدمی است”؟ تحسین برانگیز بود. آن وقتها مریض شده بودم. از دختری تاتاری شیرینی عسلی گرفته بود و به عیادتم آمد. پا که به اتاقم گذاشت دورتا دور را نگاه کرد و گفت:” تو این همه کتاب داری!؟ این کتاب ها را میخواهی چی کار”؟ گفتم:”البته که مطالعهشان میکنم”. جواب داد:” اگر آتش بگیرند چی”؟ وقتی جواب دادم که “اگر همه شان در آتش بسوزند بیچاره میشوم و تا مدتها نمیتوانم مطالعه کنم”، قاه-قاه بلند خندید و گفت:” چه شرم آور! چه اندیشمندی که با سوختن کتاب هایش نمیتواند مطالعه کند”؟ و خندید. بعد از این که مدتی ایستاد گفت:” تو وقتی که مسافرت میروی چطور مطالعه می کنی؟ لابد کتابهایت را میریزی در چمدان و پیش-پیش با قطار می فرستیشان”. وقتی جواب دادم که ” کتابهای ضروری را میبرم و می خوانم”، گفت:” آدمی مثل تو که کتاب هایش را کول میکند و می برد، مثل حلزون میماند. همچین کسی اندیشمند نیست. اگر حقیقتا چیزی را میخواهی مطالعه کنی متون اساسی آن علم را کاملا به ذهن بسپار. گذشته از اینها اگر عقیده خودت را پیرامون موضوعات مرتبط با آنها به کار نبندی اندیشمند نیستی”. کسانی مانند ما که فقط کتاب میخوانند و در نهایت نظری به آن میکنند، نه اندیشمند اند و نه چیز دیگری.
شاید حرف من به نظر دروغ بیاید، اما واقعا چنین بود: در همان ایام به من گفته بود که کتابی برایش به امانت بگیرم و ببرم. از دفتر شومی اوکاوا[xiii] یک جلد کتاب عربی در حدود ۶۰۰ صفحه به امانت گرفتم و بردم. یک هفته بعد که رفتم پیش او دیدم که دیگر، تقریبا، تمام آن را از بر کرده است. کمابیش هر چیزی را با یک بار خواندن به همان نحو کاملا حفظ میکرد. به همین صورت قرآن، حدیث، کلام، فلسفه، فقه، فن شعر، عروض و صد البته قواعد صرف و نحو، خلاصه همه متون اصلی را کاملا از حفظ بود. حدودا بیش از هزار کتاب را کاملا از بر داشت. سرآخر گفت: “به تو نمی گویم که چنین کاری کن. اما، چون خواسته بودی که بدانی در جهان اسلام متفکران اولیه چه میکردند، به تو فهماندم. اگر میتوانی، حتی اگر یک کم باشد، خوب است که از آنان تبعیت کنی”. فکر میکنم اگر آدمی عادی بودم، از [کسب] علم و دانش مأیوس میشدم.
ش: گویی با مغز و ذهنی زنده از صدها سال پیش ملاقات کرده بودید؟
الف: بله، اما خوشبختانه یا بدبختانه من انسانی هستم فاقد خودآگاهی. با خودم فکر میکردم که “عجب! چنین انسان های بزرگی هم مگر در این جهان هستند”؟ ولی بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بودم. به هر حال، گذشته ها دیگر گذشته.
ش: شومی اوکاوا احتمالا همان کسی است که بیش از دست راستیهای ژاپن به نماد رمانتیستهای قرن نوزدهم آلمان بدل شد. در میانه خواندن زبان سانسکریت هم با هند تحت سلطه بریتانیا احساس همدردی کرد. گویا او درباره اسلام نیز مطالعاتی کرده بود؟
الف: بله! شومی اوکاوا به نزد من آمد. من هم شخصا به خاطر این که او ارادت خاصی به اسلام داشت، به او علاقه داشتم. در زمان آشنایی به من گفته بود که ژاپن از این به بعد باید درباره اسلام حرفی برای گفتن داشته باشد؛ ولی برای فراهم کردن تسهیلات آن شخصا کاری نمیتوانم بکنم. بعدها، از هلند مجموعه عظیم “دایره المعارف اسلامیکا” و مجموعه عظیم “عربیکا”، یعنی همه متون اساسی زبان عربی، و دیگر ماخذ مطالعات اسلامی را تا آن حدی که به دستش آمد بود، جمع آوری کرد و به قیمت گزافی خرید. کتاب های خریداری شده را داخل کتابخانه “دفتر مطالعات اقتصادی شرق آسیا[xiv]” جای داد. با این حال، نه کسی بود که از آنها استفاده کند و نه کسی بود که بتواند متون عربی را مرتب کند. با من دراین باره صحبت کرد و خواهش کرد و گفت:”تو نمی خواهی این کار را انجام بدهی”؟ چون آن وقتها هیچ کتاب عربیای را نمیتوانستم بخرم، به انبار آن جا رفتم و تقریبا هر روز در حالی که وانمود به مرتب کردن آنها می کردم، میخواندم شان.
به این ترتیب شومی اوکاوا به من اطمینان داشت و کل مسئولیت را به من واگذار کرده بود. مسئولیت من فهرستنویسی و ردهبندی کردن کتابها بود. اما عنقریب ژاپن در جنگ شکست خورد؛ نظامیان اشغالگر امریکایی به عنوان غنیمت جنگی همه کتاب ها را با خود بردند. شوربختانه چون که همه آن ها را در زیر زمین دانشگاهی تلمبار کرده بودند، طعمه حشرات و جانوران شد و دیگر قابلیت استفاده نداشت. به دلیل این که اعلام شده بود کتابهای خریداری شده توسط شومی اوکاوا را فقط من می توانم آزادانه ببرم و بخوانم و استفاده کنم، وقتی استاد موسی کتابی را می خواست بخواند، من برایش میگرفتم و میبردم.
زبان عربی و زبان مغولی
ش: به هر صورت استاد ایزوتسو گویا شیوه و روش تان از دوران جوانی این گونه بوده است که زبان هر کشوری را به طور کلاسیک فرابگیرید، درسته؟
الف:بله! همین طور است.
ش: در جایی خوانده ام که واژگان [متون] چاپ های سربی را من و من کنان به زبان می آوردید، اما در عین حال می گویید: زبانهایی که سرآغاز تمدنی بودهاند همواره از خود مقاومت و سرسختی داشته اند. زبانهایی همچون عبری، یونانی، عربی و سانسکریت که در میان آن ها عربی از همه [دشوارتر و] شگفت انگیز تر بوده. همین طور گفتهاید که اگر از این از این زاویه به زبان ها بنگریم زبانهای انگلیسی و فرانسه و آلمانی زبانهای پیش پا افتادهای هستند. اگر به این زبانها بگوییم “پیش پا افتاده” من کاملا باید سر تسلیم فرود بیارم. (خنده)
الف: من در دوران جوانی عادت بدی داشتم که بدون شناخت از محدودیتهای خودددرشت گویی می کردم . مقصودم از “پیش پا افتاده” این است که [آن زبان ها] چندان مقاومتی نداشتند. ولی زبانهای اروپایی، در دوران جدید مانند انگلیسی و آلمانی و فرانسه، زبانهای خارجیای هستند که هر چقدر هم که نخواهیم به آن ها فکر کنیم، شیوع و رواج یافتهاند. خلاصه این که از نظر زبانی خیلی سادهاند.
ش: هاهاها (خنده)
الف: بنابراین من احساس کسانی که میگویند آن ها دشوارند را نمیفهمم. از بین زبانهای معاصر، تقریبا بیشتر از همه، زبان روسی دارای کمی مقاومت بود ، اما… .
ش: سرسختی موجود در زبان روسی را بگذاریم کنار، آن سرسختی ای که در زبانهای عربی و عبری و یونانی وجود دارد، برای شما خوشایند بود؟
الف: آن ها فریبندگی فوق العادهای داشتند. اگر مبارزهطلبانه حرف بزنم هر چه [زبانی] سخت تر باشد بهتر و جالب تر خواهد بود. اما چنان که پیشتر گفتم زبان عربی خیلی دشوار بود و کم و بیش تسلیمش شده بودم. واژگان به طور وحشتناکی غنی بودند و علاوه بر آن یکایک کلمات به طور حیرت انگیزی اشتقاق معانی و صرف داشتند. یادگیری دستور زبانش آسان می نمود، اما حقیقتا نمیتوانستم متنی بخوانم. چرا که زبان عربی را بدون نوشتن اعراب بایستی بتوانید بخوانید. لذا، کلماتی که به چشم میآمد نسبتا ساده بودند، ولی بدون نوشتن اعراب نمیتوانستم آنها را به راحتی و آزادانه بخوانم.
ش: حتی در مورد کلمات!؟ گویا فقط صامتها هستند که اعرابگذاری نمی شوند؛ بدون نوشتن مصوتها….
الف: در خصوص خط، تقریبا این طور است.
ش: یعنی میگویید در مورد جملات هم اعراب نوشته نمی شود…؟
الف: بله حتی جملات بسیار فراوانی هستند که باید بدون اعراب خوانده شوند.. خلاصه این که فهم سمت و سوی یکایک جملات و معنا و مقصودشان خیلی راحت فرا چنگ نمیآید. فکر می کنم در این جاست که زبان عربی خیلی دشوار می شود. طبیعتا این مشکل در همه زبانها کم و بیش وجود دارد، اما این مشکل در زبان عربی خیلی خودش را نشان میدهد. هرچقدر هم که بگوییم زبان یونانی دشوار است، باز [زبانی است که] بر اساس آن چه که نوشته شده خوانده می شود، و به طور کلی ما هم افلاطون و هم ارسطو را میتوانیم بفهمیم.
ش: من به مدرسه زبان های خارجی دانشگاه اوساکا وارد شدم،از سال دوم میتوانستم به دپارتمان عربی هم بروم.عربی فردی که در مدرسه زبان های خارجی بود و بعدها استاد تمام شد، عربیای عامیانه بود. حتی اگر این نوع عربی را در نظر بگیریم، آن فرد در دهه پنجاه عمرش می گفت: “فکر می کنم که قفل شدهام.هنوز که هنوزه اگر به رسانه های صوتی و تصویری قاهره گوش نکنم، عربی نمیفهمم”. به نظرم این افراد به تدریج لهجه میگیرند؛ آیا این به منزله از دست دادن وضوح زبان معیار نمیتواند باشد؟
الف: در عربی معاصر همین طور است.
ش: او به عربی کلاسیک نپرداخته بود، بنابراین به نظرم خیلی از معرفت جامعی برخوردار نبود.
الف: میتواند این طور باشد. جناب شیبا شما ابتدا زبان مغولی را انتخاب کردید. من همیشه هرگاه که به این انتخاب شما فکر می کنم، از خود میپرسم که آیا این مسأله پیوندگاه جالبی [میان ما] نیست؟ من به عربی پرداختم و شما به عنوان اولین زبان خارجی مغولی خواندید، بنابراین احساس می کنم که ما یک نقطه مشترک داریم.
ش: مثل مقایسه ماه با قاشق می ماند! این طور نیست (خنده). در هر صورت زبان مغولی به شدت تهی است و منشا تمدن یا فرهنگی نبوده است. اما این زبان تاکنون برای شخص من همواره لطفی پنهان داشته است، حتی اگر از این جایگاه تهی هم نظر کنیم، چشم اندازی بود که می توانستم چین و کره شمالی و ویتنام و البته ژاپن عصر کشاورزی را در آن به خوبی ببینم.در اصل من نبوغ زبانی ندارم،، آدمی هستم که وقتی دو -سه صامت پشت هم ردیف می شود، صامتی در انتهای کلمه می آیداگر به تک تک آن ها مصوتی نچسبانم نمی توانم تلفظ شان کنم [xv](خنده).
الف: هاهاها، طرز بیان ژاپنی است دیگر.
ش: طرز بیان ژاپنی هم خوبه.
الف: از آن جا که شما زبان مغولی را انتخاب کردهاید، من بسیار علاقمندم که انگیزه شما را از این انتخاب بدانم.
ش: انگیزه اول به این خاطر بود که چون من توان ریاضی نداشتم مدرسه نظام قدیم را به پایان بردم؛ دلیل دوم هم به این خاطر بود که پذیرفته شدن در مدرسه زبانهای خارجی برایم اولویت داشت. من فقط در برگه تقاضانامه در قسمت زبان مورد علاقه زبان مغولی را با مداد علامت زدم. بی گمان آن از شور علاقه به تاتارها بوده است.
وقتی که داشتم فکر میکردم که دیگر در دکان رماننویسی را ببندم، “گردباد تاتار” را نوشتم. اما وقتی که بیپروا عنوان “تاتار” را به آن دادم خیلی ناراحت شدم. تاتاریان اصیل مانند عبدالرشید [ابراهیم] ترک تبار یا مغول اند. ولی شخصیتهای رمان “گردباد تاتار” از مردمان جورجی هستند. آنها خیلی ساده اسبسواری میکنند و کمی هم کشاورزی میکنند. با این حال، اساسا آدمهایی نزدیک به قشر مصرفکننده اند تا آدمهایی غضبانک و چادر نشین. روی این حساب سزاوار است که چنین مردمانی را “تاتار” بنامیم؟ به علاوه قبیله جورجیان موهه [xvi]مانند مغولان یا ترکان عالمیتی ندارند.
به هر حال من تا حدی دل در گرو کتابی با عنوان “روایتی از ماجراجویان تاتار” گذاشته بودم که روایت ماجراجویی فردی است که در اوائل دوره ادو به فنگ-تان (شن-یان امروزی)، که در زبان جورجی موکدن[xvii] خوانده میشود، آمده بود.علاوه بر این، به ناحیهای که رود آمور به ساحل ساخالین میرسد و وارد دریا می شود نیز “تنگه تاتار” گفته میشود (ما در ژاپن به آن” تنگه مامی[xviii]” می گوییم. یقینا این ناحیه به واسطه گزارشهای فرانس فن زیبلد[xix] بایستی در جهان شناخته شده باشد، اما روس ها مطابق معمول به آن “تنگه تاتار” میگویند)؛ همین طور به خاطر قطعه شعری که فویوئه آن زای[xx] با عنوان “پروانه وار از تنگه تاتار پریدم” دارد، فکر کردم که بهتر است ناحیه منچوری و پریمورسکی را هم “تاتار” نام دهم . تمام و کمال فکر کردم، و افزون بر همه اینها چون که پدر جناب شین کیچی اتو[xxi] رئیس دانشگاه آسیا هم زمانی که رئیس کتابخانه فنگ-تیان بوده کتابی با عنوان “تاتارها” نوشته است، بی پروا من هم عنوان “تاتار” را به رمانم دادم.
الف: خیلی جالبه.
ش: به هر حال چون که خیلی مایل بودم نام “تاتار” را به کار ببرم، آن را به کار بردم.
الف: که این طور. من هم وقتی که کلمه “تاتار” به گوشم می خورد در وهله اول سحر میشوم. چرا که دیدار با آن دو تاتاری واقعا سرآغاز دانشپژوهی من بود. من نسبت به آن یک حس عمیق درونی دارم و آن صرفا از متن و محتوی اثر شما نیست.
ش: در اصل فردی چون استاد عبدالرشید [ابراهیم] را باید فردی تاتاری بنامیم. به نظر شما این این روزها در غرب تصویر تاتارها خیلی بهتر نشده است؟ روزگاری، در زمان چنگیز خان، آنان در جهان غرب با تارتار در زبان یونانی همسان شدند و همچون فرستادگانی از جهنم گروهی بودند[ تصویر شده] از وحشت و نفرت. به هر حال تاتار کلمهای است جهانی.
الله و شین نیو[xxii]
الف: برخورد امپراتوری مغول با امپراتوری اسلامی، واقعا رویدادی بزرگ در تاریخ جهان است. آن چه که من به آن اسلام میگویم، واقعا چیزی جز علاقه به فلسفه اسلامی نیست؛ از دوران مغول سرشت فلسفه اسلامی کاملا تغییر کرد. چرا این تغییر صورت گرفت؟ من خیلی نمیدانم. اما پیش از دوران مغول، دورانی که عصر زرین اسلامی خوانده میشود، فلسفه اسلامی عینا عربی شده ساختار فلسفه یونان است . از این رو، از دوران مغول به بعد بود که این وضع کاملا تغییر کرد و حقیقتا “فلسفه اسلامی” پدیدار شد.
فکر می کنم که شما به چنین موضوعی علاقمند باشید: گویا در مکتب شین گون میکیوِ کوکای[xxiii]، آئین بودا تا آن جا پیش رفت که حقیقتا امر مطلق را از نو در قالب “دای نیچی نیو رای[xxiv]” (که جناب شیبا در کتاب “نگاهی به کوکای” شما هم آمده) طرح ریزی کرد و بر مبنای آن کل فضای فکریش را از نو سازمان داد. دسته کم در مکتب آئین بودا ماهایانا آن چه که به طور معمول متبادر کننده امر مطلق یا شین نیو است و با آن همانندی تام دارد، [دو مفهوم] “کو”[xxv] و “اِنگی”[xxvi] است که به اصطلاح اصل و بنیان حقیقت مطلق متافیزیکی مجرد است. این امر مطلق در تفکر کوکای در همان ساختار متافیزیکی صورت خاص “دای نیچی نیو رای” (چنینی نور ازلی) را به خود می گیرد و به منصه ظهور در می آید. روند معکوس آن نیز در اسلام اتفاق افتاد. چنان که مستحضرید، اسلام در ابتدا دارای پرسونالیسم بسیار ساده ای بود، در یک کلام دین خدای حی بود. اما از دوره مغول به بعد، آن [خدای حی] به مثابه ایده “شین نیو” [=حق] در قالبی فلسفی آغاز به کار کرد.
ش: عجب! واقعا این طور است؟
الف: در هر حال در مرکز این تفکر است که “شین نیو” به منصه ظهور درمیآید. در زبان عربی واژه “حق” به معنی “شین ری”[xxvii][= حقیقت] است که همان “شین نیو” است. در قالب “شین نیو” است که امر مطلق به تصور درمیآید. نکته دیگر این است که [شین نیو/حق] به صورت نور به تصور درمیآید. کل عالم موجود، عالم نور و خداوند به مثابه منبع اصلی نور جهان “نورالانوار” است. مانند [باور مکتب “کِگُون”و] کتاب “کِگُون کیو”[xxviii].
ش: بله! به همین نحو ماهیت امر مطلق در کتاب “کگون کیو” هم نور است.
الف: درسته! الله [به عنوان خدا] هست اما الله به مثابه شین نیو یا نور نمودار میشود.
ش: تغییر پر اهمیتی است.
الف: به نظر درست پس از حمله مغول چنین چیزی پدید میآید. چطور تهاجم مغول چنین چیزی را پدید آورد، نمیدانم. نمیدانم شاید ارتباط با شمنیزم یا چیز دیگری موجب این تحول متافیزیکی شده باشد. به هر حال تا آن جایی که در حیطه تخصص من است، سقوط بغداد توسط مغولان حادثهای فوق العاده جالب توجه است. اگر این طور فکر کنیم، با وجودی که موقعیت کاری من با شما جناب شیبا متفاوت است، احساس میکنم که در این جا به نوعی سرنوشت ما به هم گره میخورد.
ش: اگر این طور باشد، گفتگوی لذتبخشی میان ما شکل گرفته است. با ترس و لرز کمی پا به رشته شما استاد ایزوتسو میگذارم. الله شخصیت محکم و سختی دارد و هم زمان همچون یهوه خدای واحد و امر مطلق است. به این ترتیب اگر از واژگان شما جناب استاد وام بگیرم، خدا، مطلق و وجود حقیقی است و “کو” و “شین نیو” که اموری متافیزیکی هستند، وجود صرف اند. این خیلی راه گشا است نه؟
%