استاد هاشم رجب زاده: اوایل بهار 1380 از رایزنى فرهنگى ایران در ژاپن آگاهم کردند که خانمى از خانوادههاى اصیل ژاپنى و پویا در عرصه ادب و هنر با آنها تماس گرفته و خود را از خاندانى کهن از نجباى ژاپن و از تبار شاهزادگان ساسانى که در روزگار باستان به این سرزمین آمدند شناسانده و خواسته است که با یکى از ایرانیان دانشگاهى در اینجا آشنایى یابد تا مگر در کار تحقیق وى یارىرسان باشد، و نام و نشان مرا دادهاند.سخنى شگفتى آور و شوقانگیز بود، چرا که سالیانى است که بیشتر اهل تحقیق ژاپن دنبال گرفتن این رشته پر رمز و راز را که کم و بیش ازیکصد سال پیش اذهان را به خود داشته بود و یک سر در ژرفاى پر مه و غبار تاریخ دور و دیر دارد، از دست نهادهاند.
و اینک تازه شدناین سخن از سوى یکى از چهرههاى ادب و هنر سرزمین آفتاب مىتواند این قصّه را باز بر سرِ زبانها آوَرَد و بسا که بکوشایى شمارى ازاهل تحقیق و یارى اسناد تازه یافته داستانها و افسانهها به گستره تاریخ در آید و برگى دیگر از دفتر تمدّن و فرهنگ جهانگیر ایرانزمینچهره از غبارِ روزگار بشوید و چشم و دلِ اهل معرفت را روشنایى دهد.
گفتند که خانم هیروکو نیشى زاوا Hiroko Nishizawa که اکنون 73 سال دارد، به گواهى اسناد خانوادگى، خود را نسل پنجاه و سوم ازتبارِ شاهزادگان ساسانى که در سده هفتم میلادى و در پىِ ویران شدن تیسفون به خاور دور آمدند، مىداند و کتابى هم، داستانوار، با نام”از تبارِ ایرانى” منتشر ساخته که مجلّد یکم از چند دفترى است که درباره خاندان خود در دستِ نگارش دارد. خانواده وى از دیر باز درناگونو، ایالتِ کوهستانى در میانه جزیره اصلى ژاپن، هونشوُ، مقیم بودهاند، اما او اکنون در شهر مرکزى توکیو زندگى مىکند.
با نامهاى که به تاریخ 2 آوریل 13 /2001 فروردین 1380 از خانم نیشىزاوا رسید و نامهها و دیدارِ پس از آن، تا اندازهاى با تاریخخاندان وى به روایتِ این “شاهدختِ ساسانى” آشنا شدم. آنچه که در زیر مىآید حاصل پرس و جوهایم و پاسخهایى است که از خانمنیشىزاوا در نامههاى 2 آوریل، 7 و 23 مه، 6 ژوئن 2001 و 23 ژانویه 2002 و نیز یک دیدار در 3 ژوئن 2001 در توکیو یافتهام.
شاه سخن او در نامههایش اینست که براى مبادلات آینده میان ایران و ژاپن، بویژه از نظر داد و ستد تمدنى و فرهنگى و تأثیرامپراتورى شکوهمند ایران بر ژاپن ـ و اینکه تا چه اندازه اندیشه ایرانى پایهگذار کشور ژاپن بوده ـ مصمّم است که منابع را بر رسد ومطالب را بىپرده و به شیوه علمى فرانهد؛ و این اثر (یا، زندگینامه داستانوارِ خود) را که “فرزند ایران” یا “از تبارِ ایرانى” نام داده است،همچون کارنامه زندگىِ خود براى آیندگان به یادگار خواهد گذاشت.
کتاب تازه خانم هیروکو نیشىزاوا، پِروُشیا ـ نو ـ سؤئه perushia ـ no ـ sue(= از تبارِ ایرانى) داستانى نمایشنامه مانند است در پنجپرده یا پنج فصل، که نویسنده در آن اندیشه و احساس خود را از زبان قهرمانانِ داستان با بیانى گیرا و دلنشین باز مىگوید. قهرمانانِ اینداستان از شکوهمندى و شکوفائىِ ایران زمین سخن مىگویند.
خانمِ آساکوْ فوُجى ساکى، از دانش آموختگان ایرانشناسى، در نوشتهکوتاهش جاذبه این اثر را چنین وصف کرده است:
درست است که تاریخ، نمایشنامه انسانها است؛ چنانکه مىگویند که زندگى خود نمایش است، و آدمیزاد بازیگر آن، تفاوت میانِزندگىها و افکار این بازیگران، نمایش را جالب مىسازد و بر شوق بیننده مىافزاید.
“چرا آدمى به جنگ دل مىبندد؟ این پرسش بارها در این کتاب مىآید. آیا به گفته توموْیاسوُ، پسرِ قهرمانِ این داستان، این هوسىمقاومتناپذیر است؟ یوْشى یاسوُ رئیس خاندان شى دوء است. او نمىفهمد که چرا امیران و سرداران به هر راه و وسیله براى ربودنِکشور از دستِ یکدیگر مىکوشند، چون او با هنر زندگى مىکند و نمىخواهد که آلوده جنگ و سیاست شود. امّا از بختِ بد ناچار به اینکار مىشود. از شروشورِ سرداران و رزمندگان غافل مىمانند تا که چند تن ازین خاندان کشته مىشوند. پیام این کتاب فریادى است کهنباید هنر یا دین در راه سیاست به کار گرفته شوند.
“براى این خاندانِ هنرمند، خون و تبار و نیاگان از هر چیز دیگر والاتر است. هنر در معانى و جاهاى گوناگون تجلّى پیدا مىکند،چنانکه در ساختن قصر. قصرى که در این کتاب وصف شده است فقط در شش ماه ساخته شد؛ امّا معابدِ بزرگ، چنانکه کلیساهاىشکوهمند، شاید که صدها سال مىکشید تا به انجام برسد. پس هنرمندى که شالوده چنین بنا را ریخته است نمىتواند عمارتِ از کار درآمده را ببیند. امّا او و دیگران کارِ خود را مىکنند و سهم خود را به انجام مىرسانند.
در فکر آنان چه مىگذرد؟ بنایى که استوار مىشود حاصلِ رنج بسیارى کسان است که خود در این جهان نماندهاند، امّا اثرِ کارو هنرشان جلوه دارد. مرگ یوشى یاسوُ هم ازین مقوله است. او مرگ را بر مىگزیند تا خاندانش بماند. مردنش هم شیوهاى نمادین دارد.به سنّت مردان اصیل ژاپن “هاراکیرى” مىکند؛ امّا کالبدش بر جا مىماند، آویخته بر تکدرختى تناور بر سرِ کوه. این به آئینِ گورِ زرتشتیانمانند است (که مردگان را بر سرِ سنگى در برجى بلند مىگذاشتند). به این راه، هیچ کس پروا ندارد که به سرزمین او بیاید و بجنگد، چوناز جنازه او هم هراس دارند و نمىخواهند به آن نزدیک شوند. این کارى است که از کسى دیگر ساخته نیست؛ مرگى مردانه که جنگ را زیرسؤال مىبَرَد.
“در این کتاب بارها از شکوهمندى و بالندگى ایران سخن مىآید؛ گویى که پارس هنوز عظمت چند هزار سال پیش خود را دارد. دورهامپراتورى پارس روزگار اعتلاىِ ایران بود، و عصر ساسانیان شاهد شکوفائى فرهنگ و هنرها و معمارى و رواج آئین زرتشت. نیاگانِخاندانِ شى دوء هم از ایرانِ ساسانى به ژاپن آمدند.”
نوشتهی کامل را از دکتر هاشم رجبزاده (دانشگاه مطالعات خارجى اوساکا) در مجلهی بخارای علی دهباشی بخوانید!